loading...

خاطرات زندگی یک نویسنده

مینویسم تا یادم بماند...

بازدید : 620
سه شنبه 8 ارديبهشت 1399 زمان : 16:22

فکر میکنم هر کسی که مینویسه یبار این سوال ازش پرسیده شده.چرا انقدر مینویسی؟خسته نشدی از بس کتاب خوندی؟یکی مثل من که از بچگی هر جا میرفتم یه دفتر سررسید همراهم بود،هی ازم پرسیدن این چیه و توش مینویسی.و هر بار کلی با ذوق براشون از ایده‌ها و داستانام گفتم،خیلی بهش فکر کردم.

خداحافظی 2 گمونم 🤔😶
بازدید : 709
يکشنبه 17 اسفند 1398 زمان : 23:39

خب ازین عنواناس که میشه واسش یه رمان نوشت.اگه از همون اول خواننده وبلاگم باشید میدونید کلی تو این دو سال تغییر کردم از همه نظر،برای اینکه زودتر از دست غرغرام خلاص بشید یه بار برای همیشه این خودنویسی روزانه و نصیحت‌وارانه رو مینویسم و تمام،یعنی دیگه هیچ روزنوشت اینجوری نمیبینید ازم :)

برپایی کاروان شادی همزمان با عید میلاد امیرالمؤمنین(ع) در چهارمحال‌وبختیاری
بازدید : 290
جمعه 8 اسفند 1398 زمان : 11:16

نشسته بودم تو تاریکی اتاق،برعکس همه شبا،حتی نور مهتاب هم نبود که اتاقو روشن کنه.نور گوشی نمیزاشت دور و برم رو ببینم اما حس میکردم یکی دیگه هم تو اتاق هست،اونم درست شبی که توی خونه تنها بودم!نفسم تند شده بود.گوشیو خاموش کردم...در کمد لباسا آروم باز شد،تو همون تاریکی هم میتونستم لبخند عریض و چشمهای درشت و براقی که بهم خیره شده بودن رو ببینم.از ترس سر جام خشک شدم.آماده خیز برداشتن به سمت در شدم که فهمید و خیز برداشت سمتم.از ارتفاع بلندی افتادم روی زمین و نرمی‌پتو رو حس کردم.در حالی که از ترس نفس نفس میزدم صفحه گوشیمو روشن کردم و با دیدن ساعت انگار راه نفسم باز شد.به پشت دراز کشیدم و به کمد لباسا نگاه کردم.در کمد آروم باز شد...

داستان خر من از کره‌ گی دُم نداشت|حکایت
بازدید : 298
سه شنبه 5 اسفند 1398 زمان : 8:12

دراز کشیدم روی تختم بین یه عالمه وسیله و لباس و چمدون،نمیدونم چقدر این مدت زود گذشت که سرعتشو احساس نکردم.بعد دو سه هفته از شروع ترم جدید که کلا دو هفته‌ بود برنامه کلاسامون منظم شده بود و داشتیم عین آدم میرفتیم دانشگاه،خبر اومد دانشگاه تعطیل شده و خوابگاها هم از روز ۹ام به بعد میبندن...به خاطر ویروس کرونا...همه چی یهویی حالت جدی و ترسناکی به خودش گرفت وقتی آموزش دانشکده به بچه‌ها ماسک داد و گفت امروز کلاسا کنسله تا آخر هفته. راستش دیشب خبرا رو که میخوندم حدس میزدم همینجوری بشه ولی نه به این سرعت!دیروز آخرین روزی بود که با بچه‌ها رفتیم بیرون و‌ حالا هر کی در حال جمع کردن وسایلشه که برگرده خونه.دلم نمیاد برگردم خونه،اگه یه وقت.................(بعد این کلمه دو سه پاراگراف نوشتم ولی حذف کردم)...خلاصه...سخته...تو هر لحظه انقدر فکر و خیالای ناجور میاد تو سرم و میره که دلم میخواد فقط بخوابم و به هیچی فکر نکنم...

ثبت‌نام جشنواره تواشیح نورالهدی آغاز شد

تعداد صفحات : 1

آمار سایت
  • کل مطالب : 15
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 249
  • بازدید کننده امروز : 250
  • باردید دیروز : 470
  • بازدید کننده دیروز : 470
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 250
  • بازدید ماه : 3028
  • بازدید سال : 11752
  • بازدید کلی : 25173
  • کدهای اختصاصی