loading...

خاطرات زندگی یک نویسنده

مینویسم تا یادم بماند...

بازدید : 292
سه شنبه 5 اسفند 1398 زمان : 8:12

دراز کشیدم روی تختم بین یه عالمه وسیله و لباس و چمدون،نمیدونم چقدر این مدت زود گذشت که سرعتشو احساس نکردم.بعد دو سه هفته از شروع ترم جدید که کلا دو هفته‌ بود برنامه کلاسامون منظم شده بود و داشتیم عین آدم میرفتیم دانشگاه،خبر اومد دانشگاه تعطیل شده و خوابگاها هم از روز ۹ام به بعد میبندن...به خاطر ویروس کرونا...همه چی یهویی حالت جدی و ترسناکی به خودش گرفت وقتی آموزش دانشکده به بچه‌ها ماسک داد و گفت امروز کلاسا کنسله تا آخر هفته. راستش دیشب خبرا رو که میخوندم حدس میزدم همینجوری بشه ولی نه به این سرعت!دیروز آخرین روزی بود که با بچه‌ها رفتیم بیرون و‌ حالا هر کی در حال جمع کردن وسایلشه که برگرده خونه.دلم نمیاد برگردم خونه،اگه یه وقت.................(بعد این کلمه دو سه پاراگراف نوشتم ولی حذف کردم)...خلاصه...سخته...تو هر لحظه انقدر فکر و خیالای ناجور میاد تو سرم و میره که دلم میخواد فقط بخوابم و به هیچی فکر نکنم...

ثبت‌نام جشنواره تواشیح نورالهدی آغاز شد
نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 1

آمار سایت
  • کل مطالب : 15
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 590
  • بازدید کننده امروز : 591
  • باردید دیروز : 540
  • بازدید کننده دیروز : 541
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 3084
  • بازدید ماه : 1714
  • بازدید سال : 10438
  • بازدید کلی : 23859
  • کدهای اختصاصی